پارت جدیدد
#ددی خوناشام من
پارت: 17
ویو سانا
بیدار شدم تشنم بود ساعت حدود چهار صب بود...اروم رفتم بیرون..
رفتم سمت یخچال که یکی دهنمو گرف
وحشت کردم و جیغ کشیدم...از ترسم دستشو گاز گرفتم..
سانا: جیغغغغ و سیاهی
ویو کوک
با عجله رفتم پایین که دیدم یکی داره از در خونه میره بیرون...
سریع رفتم دنبالش...ولی اون سوار ماشین شد
کوک: اه لعنتیییی(داد)
سریع رفتم خونه و لباس مناسب پوشیدم و سمت خونه ی یونگی حرکت کردم
+توجه یونگی هکره+
کوک: یونگییییی(بلند)
یونگی: هااا چیه چرا نصف شب اومدی اینجا(خابالو)
کوک: سانا...سانا رو دزدین(بغض)
یونگی: چی(شکه)....نمیدونی کار کی بود؟
کوک: دوربین خونه رو چک کردم...دشمن اصلیمونه..."سوهول"
یونگی: اون خیلی لاشیه...ممکنه به سانا تجا**وز کنه
کوک: غسم میخورم اگ دستش به سانا بخوره میکشمش
یونگی لبتابش و اورد و شروع کرد به جم کردن اطلاعات...
یونگی: اونا...الان تو سئولن
کوک: بادیگاردارو جم کنین...امشب حمله میکنیم..
یونگی رفت و بادیگاردارو جم کرد و بهم اسلحه داد که وقتی لازم شد داشته باشم.
یونگی: وقتشه حرکت کنیم
«پرش زمانی به سئول»
یونگی: دنبالم بیا....میدونم کجاست
کوک: اوهوم
دنبال یونگی راه افتادم...رسیدیم به یه جایی مث انبار...صدای سانا میومد.
ویو سانا
بیدار شدم...سرم به شدت درد میکرد...به اطراف نگاهی انداختم که همچی یادم اومد..یکی وارد اونجا شد
سوهول: به به...خابالو بیدار شدی(پوزخند)
سانا: عوضی...بزار برممم(داد)
سوهول: تو که دلت نمیخاد بچه ی تو شکمت بمیره...نه؟(پوزخند)
سانا: خفه شو لعنتییی....کمکککک...کسی اینجا نیسسس(داد)
سوهول: خفه شو هرزه(یه لگد زد به شکم سانا)
حرومزاده زد به شکمم...از درد به خودم میپیچیدم..
سانا: آیییی...هق..بچم(درد،بغض،گریه)
سوهول: بهت گفتم که بی احترامی نکن(جدی)
سانا: کوک...تورو....میکشه(درد)
سوهول: خواهیم دید(نیشخند)
کوک:.......
خماری
لایکو کامنت یادتون نره ✨💕🦋🎀
پارت: 17
ویو سانا
بیدار شدم تشنم بود ساعت حدود چهار صب بود...اروم رفتم بیرون..
رفتم سمت یخچال که یکی دهنمو گرف
وحشت کردم و جیغ کشیدم...از ترسم دستشو گاز گرفتم..
سانا: جیغغغغ و سیاهی
ویو کوک
با عجله رفتم پایین که دیدم یکی داره از در خونه میره بیرون...
سریع رفتم دنبالش...ولی اون سوار ماشین شد
کوک: اه لعنتیییی(داد)
سریع رفتم خونه و لباس مناسب پوشیدم و سمت خونه ی یونگی حرکت کردم
+توجه یونگی هکره+
کوک: یونگییییی(بلند)
یونگی: هااا چیه چرا نصف شب اومدی اینجا(خابالو)
کوک: سانا...سانا رو دزدین(بغض)
یونگی: چی(شکه)....نمیدونی کار کی بود؟
کوک: دوربین خونه رو چک کردم...دشمن اصلیمونه..."سوهول"
یونگی: اون خیلی لاشیه...ممکنه به سانا تجا**وز کنه
کوک: غسم میخورم اگ دستش به سانا بخوره میکشمش
یونگی لبتابش و اورد و شروع کرد به جم کردن اطلاعات...
یونگی: اونا...الان تو سئولن
کوک: بادیگاردارو جم کنین...امشب حمله میکنیم..
یونگی رفت و بادیگاردارو جم کرد و بهم اسلحه داد که وقتی لازم شد داشته باشم.
یونگی: وقتشه حرکت کنیم
«پرش زمانی به سئول»
یونگی: دنبالم بیا....میدونم کجاست
کوک: اوهوم
دنبال یونگی راه افتادم...رسیدیم به یه جایی مث انبار...صدای سانا میومد.
ویو سانا
بیدار شدم...سرم به شدت درد میکرد...به اطراف نگاهی انداختم که همچی یادم اومد..یکی وارد اونجا شد
سوهول: به به...خابالو بیدار شدی(پوزخند)
سانا: عوضی...بزار برممم(داد)
سوهول: تو که دلت نمیخاد بچه ی تو شکمت بمیره...نه؟(پوزخند)
سانا: خفه شو لعنتییی....کمکککک...کسی اینجا نیسسس(داد)
سوهول: خفه شو هرزه(یه لگد زد به شکم سانا)
حرومزاده زد به شکمم...از درد به خودم میپیچیدم..
سانا: آیییی...هق..بچم(درد،بغض،گریه)
سوهول: بهت گفتم که بی احترامی نکن(جدی)
سانا: کوک...تورو....میکشه(درد)
سوهول: خواهیم دید(نیشخند)
کوک:.......
خماری
لایکو کامنت یادتون نره ✨💕🦋🎀
- ۶.۴k
- ۲۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط